هزار سال گذشته بود

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

درپای سپیداری نهری جریان دارد که از سلولهای

حیاتی ذهنم سر چشمه می گیرد

من به این سپیدار عاشق بودم

و بر شانه اش تابی بسته بودم

و با ماریه دختر خوشبخت ده ام تا ب می خوردم

سحرگاهان که شبنم ها بر شانه اش خزیده بودند

و ماه هنوز در آسمان آبی آخرین هدیه ء نورانی خود را

به زمین می داد

و زمین جولان می داد از روز که بر تارکش روشنائی خزیده بود

و زمین و خورشید غرق در رنگ و عشق بازی بودند

و من در آغوش ماریه بودم و سجده گاهمان تراوش

آبهای زلال جویباری بود که زیر سپیدار جریان داشت

اکنون هزار سال از آن تاریخ گذشته است

و من هنوز در این جهان زنده هستم

و مویرگهای حیاتم احساس های عاشقانه ام را با ماریه و با

شبنم های روی برگهای شالی پیوند می دهند

و ماه هنوز به اندازه ء قرص دایره ای کامل می تابد

و روز هنوز به غروب نرسیده است

هنوز کله ء سحریست که یک روز مادرم مرا به دنیا آورده بود

و سنجاقکهای رنگین بر گونه هایم می نشستند

و برگهای درختان از نسیم؛ بوسهء دریا را می گرفتند

من بودم و ماریه و جویباری از آب زلال

و شبنم و ماه و خورشید و هیچ چیز دیگر نبود

خدائی در آن حوالی ندیدم که ذهن متروک را نمایش دهد

من به باد و باران و به دریا و به سپیدار دل بسته بودم

و به نهری که جریان داشت

و به قله های البرز که از آن دور پیدا بودند

و بادهائی که می وزیدند برگونه هایم.

 

آن طرف تر هزار سال دیگر گذشته بود

مرگ و بیماری و جنگ وطاعون وحصبه  و وبا همه را نابود می کرد

هیچ روزنی به خورشید نبود

و آدمیان مثل کرم درپول و هذیان و خدائی که در آن حوالی بودند

می لولیدند و در بنگ و افیون و تریاک چشمهایشان از حدقه بیرون جهیده بود

صف به صف مرگ آدمیان را می بلعید

و پول و طلا جولانگاه آدمیان بود

بر سینه ء هیچ انسانی رنگی از حنا نداشت

که بهشت را بر سینه هایشان حمل کند

در میدانهای شهر دارهائی بودند که آدمیان را به آن

میآویختند  و گروه گروه آدمیان به تماشای لاشه های

آویزان شده می نگریستند و در دل ورد می خواندند

دریا فراموش کرده بود تا بوسه های خود را به نسیم بدهد  

هیچ عروسی به گونه هایش بوسه نمی خورد

مغز آدمیان به تاراج می رفت

کار آدمیان به تاراج می رفت

قدرت و غرور و نفت و زمین و خاک به تاراج می رفتند

همه از کله ء سحر تا پاسی از شب

در خیابانهای شهر در هم می لولیدند

تن های آدمیان سر نداشتند

و لباسهایشان نشان می داد که از قبرستان برگشتند

همه سیاه پوش بودند زنان سیا ه پوش بودند

و مردان سیاه دل بر آدمیان حکم می راندند

هزار سال گذشته بود

جوی ها از دریائی از خون جریان داشت

کف زمین پوشیده از خون بود

از میان مردمان آدمیانی بودند

با لباسهای فراخ و قهوه ای رنگ و سیاه

که با اتو مبیلهای ضد گلوله رفت و آمد می کردند

و عبایشان خون آلود

و عصایشان خون آلود

و دستانشان خون آلود و با شلاقهای کابل بر سر عابرین

جولان می دادند

مرگ بود و تباهی و افیون که مغز های آدمیان را گرفته بودند.

 

آن طرف تر باز هزار سال گذشته بود

دریا بوسه های خود را به گونه های عروسان می مالید

عشق بود و زندگی طراوتی داشت

و جولانگاه آدمیان زندگی بود و غرور

و هوای آفتابی و آسمانی روشن

و غرور و مقاومت و زندگی با مسلسلها و رگبارها

انسانیت با آرمان های انسانی آمیخته بود

و زمین سترگ و نعره می کشید از سم اسبهای وحشی

انسانیت بذرهای خود را نشا ء می کرد

کوه ها از جویباران که از آبشاران سر چشمه می گرفتند

پر آب بودند و زمین به دریا سلام می گفت

همه چیز به دریا می پیوست

انسانها به هم ماهی سفید و خاویار تعارف می کردند

و عشق ماریه دوباره زنده شده بود

و سپیدار دوباره در زیر سایهء ماه گل داده بود

و شالی زاران سبز وباغات چای همه جا را خرم ومسرور کرده بود

افریقای سیاه پر از جویباران کوههای کلیمانجارو بود

و باغهای ذرت همه را سیر می کرد

هیچ انسانی به تاراج نمی رفت

سیاه و سپید آریائی و سامی عرب و بلوچ بهم بافته بودند

انسانیت به اوج رسیده بود

در مغز هیچ انسانی افیون نبود

من باز به شانه های سپیدار تاب بستم

و با ماریه در زیر شبنم های سحری کنار جویباران

تاب می خوردم و زندگی دوباره

به من و ماریه سلام می داد

و دریا در موجهای خود زیباترین نسیم را بر گونه هایم می نواخت

و قرص ماه در سحری که خورشید شفق

خونین خودرا بر شالی زاران می تابید

آخرین نگاه های خود را به چشمان مان می دوخت

و شهر در سرود بود

و آدمیان در خیابانهای شهر سرود می خواندند

و قرقاولان رنگین دم در سایه های درختان چنار خیابانهای

تهران وبمبئی دم آویخته بودند

و کودکان با لباسهای زیبا و رنگین به مدرسه می رفتند

زنان با لباسهای رنگین گیلانی و طالشی و کردی و قشقاقی

بوسه های دریا را به شهر می دادند

همه جا سبز و آرام بود و قمری ها در روی چنار های کنار خیابانها لانه می ساختند

و پرستوها به لانه با زمی گشتند

و زندگی در صلح جوانه زده بود

دیگر اثری از عبا پوشان نبود

انقلاب آن ها را جاروب کرده بود

و زمین به شهر سلام می داد .

دهم سپتامبر دوهزار و یازده